یک شبی پروانگان جمع آمدند در مضیفی طالب شمع آمدند
جمله می گفتند: ((می باید یکی کاو خبر آرد ز مطلوب اندکی))
شد یکی پروانه تا قصری ز دور در فضای قصر جست از شمع نور
بازگشت و دفتر خود باز کرد وصف او بر قدر فهم آغاز کرد
ناقدی کاو داشت در مجمع مهی گفت: ((او را نیست از شمع آگهی))
شد یکی دیگر گذشت از نور در خویش را بر شمع زد از دور در
پر زنان در پرتو مطلوب شد شمع غالب گشت و او مغلوب شد
بازگشت او نیز مشتی راز گفت از وصال شمع شرحی باز گفت
ناقدش گفت: ((این نشان نیست ای عزیز همچو آن یک نشان داری تو نیز؟))
دیگری برخاست می شد مست مست پای کوبان بر سر آتش نشست
دست در کش کرد با آتش به هم خویشتن گم کرد با او خوش به هم
چون گرفت آتش ز سر تا پای او سرخ شد چون آتشی اعضای او
ناقد ایشان چو دید او را ز دور شمع با خود کرده هم رنگش ز نور،
گفت: ((این پروانه در کار است و بس کس چه داند؟ این خبردار است و بس))
آن که شد هم بی خبر هم بی اثر از میان جمله او دارد خبر
تا نگردی بی خبر از جسم و جان کی خبر یابی ز جانان یک زمان
عطار نیشابوری
سیب
پیپ و فانوس
فردا هم روز خداست...
همه چیز همان طور که هست خوب است
[عناوین آرشیوشده]
بازدید دیروز: 81
کل بازدید :62234

آب هست خاک هست جوانه باید زد
